........... قتل ( داستان کوتاه )
دورش کروکی کشیده بودند . و تکه ای پر روی
خونی که به سیاهی میزد افتاده بود . دراز
کشیده و پاهای استخوانی اش را لای شکم
فرو برده بود . هیچکس بهش دست نمیزد .
بچه ها دورش غوغا میکردند و گاهی نوک
انگشتشان را به بدنش می زدند و زود می
کشیدند . یکی گفت : مردار شدی برو بشور !
بچه هاج و واج مانده و ترسیده بود . گفتند :
برید کارآگاه رو صدا کنید باید معلوم بشه چه
کسی اینو کشته ؟ فریاد کشیدند : پوآرو بیا !
زودباش بیا تحقیق . پوآرو آمد . با زیرشلواری
و کاپشن آدیداس . دست زد به همه جای بدن
مرده . ابرو درهم کشید و گفت : کار خودشه !
رضا ...... رضا ترسید و عقب رفت و قسم خورد
کاراون نیست . اما وقتی پوآرو یک تکه پشم
سیاه مرینوس را از گردن کبوتر باز کرد به همه
چیز اعتراف کرد . در آن محله فقط پدر رضا با
هزار سختی جان می کند و برای دیگران فرش
میبافت و هفته ای دستی می گرفت . پسرم
آمد خانه و گفت : اینم از یک ماموریت
غیرمترقبه دیگر . کبوتر را در باغچه دفن کرد .
×××